مولی جان عباس خوش آمدی .
پیش از تو هیچ ماهی قدم بر خاک نگذاشته بود. پیش از تو مرد شبهای نخلستان کوفه، مضطرب خورشیدِ معصوم خویش بود که چگونه تنها بماند درطوفان خونین آینده، ولی اینک تو آمدهاى. اینک ماه، پشت و پناه خورشید است... اینک دستهای شهر آشوبت، دلگرمیِ بیپایان کربلا خواهند شد.
آه ای نو رسیده!
از همین آغاز، تو مرد به دنیا آمدهاى. کودک نیستی انگار. مهیّا برای سرکوب کردن فتنهها، پا به عالم نهادهای و علی در رخسار نوظهور تو، خویش را خواهد دید و دستهایت را شایسته عرصههای ستیز و نبرد خواهد یافت. پدر را تماشا کن. تو فرزند تمام رشادتو غیرت او هستى. از پدر بیاموز، صبر و استقامت و مهر را از او فرا بگیر. این شیر شرزه پیکار و این قلب کبوتریِ غمگسار عالم، پدر توست. او قرار است در تو تجلّی کند، شبیه پدر باش. شبیه ذوالفقاری که باطل را همواره نوید مرگ است و حق را مژده تداوم و تجدید. شبیه سینه شکیبایی که اندوه هیچ غریبی را تاب نمیآورد و هیچ مظلومی را تنها رها نمیکند.
آه ای مرد فردای عطش!
گویا تو علی هستی که امروز متولد شده... امروز پدرت، چاههای عالم را از اشک خونینش سیراب میکند. فردا تو دریاهای هستی را شرمنده لبهای تشنه خودخواهی کرد.
زنی که بعد از فاطمه غمخوار فرزندان علی شد، زنی که حیدر کلید خانه خویش را به دستهای امین او سپرد، ولی خاکساریاش هرگز نگذاشت که خود را مادر فرزندان زهرا بنامد؛ این زن، مادر توست. آه عباس! چگونه تو را آموزگار ادب نخوانیم؟ چگونه اسطوره ادب نباشى، حال آنکه مادرت آن بانوی شاعر و ادیب تجسم والای عشق و معرفت و ادب است. شیرزنی که علی به پشتوانه فرزندان غیور او، حسین خویش را به عاشورا سپرد و دلخوش بود که عشق تنها نمیماند. تو فرزند اویى. فرزند امالبنین ... . فرزند ابوتراب. پس امروز زینب به شوق میلاد تو سجده شکر میگزارد و تو را دوست میدارد، همانگونه که مادرت را دوست داشته. زینب، از آتیه سرافرازانه تو به خوبی خبر دارد؛ زیرا دامان زنی را که تو را به دنیا آورده است، به نیکی میشناسد.
این همه فضیلت و کمال در تو عجیب نیست؛ زیرا دانش و حکمت، میراث خاندان توست و حکمتِ الهی از سینه علی در دل تو جاری شده و اینهمه فقه و دانش را در تو آفریده. مگر نه اینکه تو برادر زینبی؟ مگر نه اینکه زینب، عقیله بنیهاشم است و عقل و دانش هیچ مردی با خرد والای او هرگز برابری نکرده است. پس تو که برادر او هستى، چگونه دانشمند زاده نشوى؟
وقتی زینب کنار گهواره تو زانو بزند تا نگاهت کند، زینبی که تمام عالم پیش پایش به ادب زانو میزنند؛ وقتی زینب برایت دعا کند؛ وقتی قلب مهربانش روز و شب با تو سخن بگوید و بیقرار دیدار آینده دلاوری تو باشد، تو عباس خواهی شد؛ شیر یکهتاز میدان نبرد و همای تیزپرواز آسمان عشق و معرفت. مردی که دانش و حکمت او همتراز رشادت و دلاوری و غیرت اوست. مردی که در لباس جنگ، با دلی رحیم، یاور تمام بنیهاشم است.
مردی که در پس شکوه و هیبت دشمنستیزش، قلبی به لطافت دریا در سینه نهفته دارد. مردی که او را حامی بانوان مینامند؛ حامی زنان بنیهاشم...، زنان پردهنشینی که به دنبال محبوب و مقتدا و امام خویش راهی کربلا میشوند و ناگاه تمام سختیهای روزگار یکباره بر سرشان فرود میآید. این زنان دلشکسته تو را دارند عباس. وقتی که شرم و مهر و حیا نگذارد از لحظههای جانکاه عاشورا نزد امامشان شکایت برند، تنها، نگاهی از سوی دل کبوتری تو کافی است تا تسلایدردهایشان باشد.
کافی است رقیه به سمت تو تنها چشم بدوزد تا بدانی که دیگر تاب تشنگی ندارد. آنگاه زمین و زمان را به هم بدوزی تا چشمه چشمه رود از زیر پای او جاری شود و سیرابش کند. سکینه تنها اگر در دلش نام تو را ببرد، هر کجا که باشى، به سوی او پر میکشی تا حاجتش را برآورى. در این میانه، زینب که جای خود دارد. زینب که تمام عشق توست و تمام عشقش تویی.